سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دل تنها
یکشنبه 89 اسفند 22 :: 3:33 عصر ::  نویسنده : رضا       

چقدر خوبه ادم یکی را دوست داشته باشه ...

نه به خاطر اینکه نیازش رو برطرف کنه ....

نه به خاطر اینکه کس دیگری رو نداره ....

نه به خاطر اینکه تنهاست ....

و نه از روی اجبار....

بلکه به خاطر اینکه اون شخص ارزش دوست داشتن رو داره .....




موضوع مطلب :


شنبه 89 اسفند 21 :: 3:38 عصر ::  نویسنده : رضا       

زندگی گاهی گریست گاهی خنده گاهی بازنده ای گاهی برنده زندگی گاهی عشق و گاهی نفرت گاهی امید گاهی حسرت گاهی افتادن و موندن و بریدن گاهی وقت ها پر گوشودن و پریدن زندگی مثل یه سقفه تو حجوم بی پناهی زندگی عشق و محبت " کندن مرگ و از تباهی زندگی مثل یه جنگه تنها جنگی که قشنگه تو نبرد زندگی عشق حکم تفنگه




موضوع مطلب :


چهارشنبه 89 اسفند 18 :: 11:42 عصر ::  نویسنده : رضا       

چقدر سخته دوستش داشته باشی

ولی نتونی بگی !؟




موضوع مطلب :


چهارشنبه 89 اسفند 18 :: 10:13 عصر ::  نویسنده : رضا       

ای کاش

تمام عشق دنیا را دروجود تو خلاصه نمیکردم

که هر روز دیوانه ترم کند



مگر تو کیستی؟

مهر تو این چنین در قلبم ریشه دوانده است

باید تو را در کجا جستجو کنم؟



در کدامین شهر عشق؟

کدام حصارها را باید در هم فرو بریزم

تا گمشده ام که تو هستی بیابم

با اینکه توانی در تنم نیست




موضوع مطلب :


سه شنبه 89 اسفند 17 :: 10:45 عصر ::  نویسنده : رضا       

هی فلانی...می دانی!

می گوین رسم زندگی چنین است،می آیند می مانند ...عادت می دهند و می روند

و تو تنها می مانی و تو در خود می مانی.

راستی نگفته بودی رسم تو نیز چنین است

مثل همه ی فلانی ها...




موضوع مطلب :


دوشنبه 89 اسفند 16 :: 9:30 عصر ::  نویسنده : رضا       

قلبی که به عشق تو میتپد ، چشمی که از دلتنگی تو میگرید، دستی که در حسرت گرمی دستان تو نشسته ، پاهایی که به امید رسیدن به تو اولین قدم را برداشته! این قلبم است که عاشق تو است ، این چشمهای من است که باران عشق در آن می بارد و این لبهای من است که برایت میخواند شعر دلتنگی را.... وجودم به خاطر فاصله هاست که سرد است ، حضورت در کنارم تنها آرزوی من است، بتاب ای خورشید همیشه تابانم که گرمای تو شامل حال من است! این قلب من است که بی تاب است ، سالهاست که گرفتار است ، به درد عشق دچار است ، دوای دردم هستی ، ای تو که تنها دلیل نفس کشیدنم هستی! دریچه ای رو به خوشبختی باز میکنم و به خیال تو در آسمان تنهایی پرواز میکنم ! بالهایی که به عشق تو هوس پرواز کرده اند ، میرسم به اوج آسمانی که به عشق تو آبی شده ، دل من برای تو ذره ای شده ، دلتنگم و برایت در سقف آبی آسمان مینویسم! مینویسم تا هر جایی بخوانی آنچه درون قلب من است ! دوستت دارم عشق من این تنها حرف دل من است!




موضوع مطلب :


یکشنبه 89 اسفند 8 :: 7:8 عصر ::  نویسنده : رضا       

عاشقی می خواست به سفر برود.روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را طی می کرد و توی چمدان می گذاشت.هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد. او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته چمدانش جا داده بودو سال ها بود که خدا تماشایش می کردو لبخند می زد و چیزی نمی گفت.اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟ عاشق گفت :خدایا عشق سفری دور و دراز است.من به همه این ماه ها و هفته ها و به همه این سال ها و قرن ها احتیاج دارم زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است. خدا گفت:عاشقی سبک است. عاشقی سفر ثانیه است نه درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هیچ چیز با خود نبر جز همین ثانیه که من به تو می دهم. عاشق گفت: باشد چیزی با خود نمی برم نه قرنی و نه سالی و نه ماهی و نه هفته ای را. اما خدایا! هر عاشقی به کسی محتاج است به کسی که او را در این سفر دور و دراز همراهی کند به کسی که پا به پایش بیاید به کسی که نامش معشوق است. خدا گفت: نه کسی و نه چیزی. در سفری که نامش عشق است "تنهایی"توشه توست و "بی کسی"معشوقت. و و آن گاه خدا چمدان سنگین عاشق را گرفت و راهی اش کرد. او راه افتاد در حالی که سبک بود و هیچ چیز نداشت جز چند ثانیه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت جز خدا که همیشه با او بود




موضوع مطلب :


شنبه 89 اسفند 7 :: 10:46 عصر ::  نویسنده : رضا       

قلمت را بردار

بنویس از همه خوبیها


زندگی،عشق،امید


و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست


گل مریم،گل رز


بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال


از تمنا بنویس ...


از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود


از غروبی بنویس


که چو یاقوت و شقایق سرخ است


بنویس از لبخند


از نگاهی بنویس


که پر از عشق


به هر جای جهان می نگرد


قلمت را بردار


روی کاغذ بنویس ...


زندگی با همه تلخی ها شیرین است...




موضوع مطلب :


جمعه 89 اسفند 6 :: 6:16 عصر ::  نویسنده : رضا       

دلیلی برای زندگی

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم ‏را دوستانم را ، زندگی ام را !

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم . به خدا گفتم : آیا می ‏توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری ؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می ‏بینی؟
پاسخ دادم : بلی .
فرمود : ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم . به آنها نور ‏و غذای کافی دادم .
دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم . در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ‏ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود .‏من بامبوها را رها نکردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند . اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
خداوند در ادامه فرمود : آیا می ‏دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی . من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم . ‏
هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می ‏کنند. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏کنی و قد می ‏کشی !
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم . ‏در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می ‏کند؟
‏جواب دادم : هر ‏چقدر که بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که ‏بتوانی.




موضوع مطلب :



 
درباره وبلاگ

پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 69
بازدید دیروز: 46
کل بازدیدها: 329841